بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . .
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما.
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
سانتیا سالگا
من هروقت میخوام از عرض خیابون رد بشم فقط یه نگاه کوچولو از گوشه چشمم به خیابون میندازم و بعد باتوجه به بند ۲۴۱ قانون راهنمایی ورانندگی خردادی که همیشه حق تقدم با خودمه یهو میپرم وسط خیابون و از وسط ماشینا رد میشم و این راننده بیچاره بوده که سرعتش را کم کرده ویا مسیرش را عوض کرده یا با بوغ و ترمز و گاها حرفهای ب.ی.ن.ا.م.و.س.ی من را ترسونده!
حالا سوالی که به ذهن خردادی من رسیده اینکه :
آیا ترس راننده از تصادف با من سر به هوا بخاطر جون من واتفاقی که ممکن واسه من بیفته؟
و یا
آیا آیا آیا بخاطر پولی که در صورت تصادف با من سر به هوا مجبور میشه از جیب مبارکش به من نقداْ و وجهاْ بده؟
اگه گزینه ۲ درست باشه وای به حال راننده بی...... بی.... نا.....(هرچی تو دوست داری بگو) اون وقت من میدونم چکار کنم یجوری خودم را میندازم جلوی ماشینش و یه بلایی سر خودم میارم که تا آخر عمرش نتونه دست بذاره تو جیبش!
دیروز من بدترین سوتی عمرم را جلوی همه فامیل دادم البته اگه کسی اهل خلاف باشه میفهمه اینجور سوتی ها چه آبرویی از طرف میبرن خدا رو شکر که ما هیچکدوم خلاف ملاف نیستیم مگه نهههههههههههه؟
دیروز عقد پسرخاله جان بود و شوهر خاله جان بعد از مراسم عقد که محضری بود همه را واسه ناهار دعوت کرد به رستوران سر میز من روبروی دختر خاله م سمانه - ۱۰ سالی ازم بزرگتره و اونم خردادیه اما شیطون ترین دختر خردادی که من دیدم - و شوهرش فرزام نشستم واسه نوشیدنی همه دلستر سفارش دادن من ایستک با طعم انار را خیلی دوست دارم اما خداییش تا حالا نتونستم یکی را کامل سر بکشم واسه همین یه مقدارش تو لیوان ریختم وبقیه ش را به فرزام دادم و از اونجایی که ما ایرانیها همیشه به هم تعارف میکنیم شما چطور؟ اونم شروع کرد تعارف کردن که نه نازی جون تو خودت بخور و ... منم گیر سه پیچ دادم و به سمتش نیم خیز شدم و بطری رو گذاشتم جلوش و در همون حال با صدایی بلندتر ازبقیه گفتم: نه آقا فرزام این مزه ش خیلی خوبه اما من تا گردن را بیشتر نمیتونم بخورم شما دیگه از گردن تا پایینش را بخور!!!
بعد یهو سمانه از زیر میز محکم زد رو پام منم برگشتم نگاهش کردم آروم بهم گفت بشین سر جات دیوونه جان این چی بود گفتی دختر!!! ببین همه برگشتن دارن نگات میکنن!!
راست میگفت دیدم همه مللللت همیشه در صحنه - ۲تا خاله هام وشوهر بچه داماد وعروس نوه و دایی بزرگم وزنش بابا و مامان عروس و خانواده عروس - برگشت دارن ما رو نگاه میکنن که این چیه یا کیه که من و فرزام سر خوردن گردنش یا کمرش یا... با هم تعارف تیکه پاره میکنیم تا اگه چییییییزه به درد به خوریه اونها هم بی نصیب نمونن و مستفیض بشن و بعد که فهمیدن این حرفها همش به خاطر یه ایستک ناقابله قیافه شون اینطوری شد(ببین اونا فکرشون منحرفههه من وتو که اصلاُ نه نه )
بیچاره فرزام تا آخرش دیگه جیکش در نیومد
بیچاره بطری ایستک که تا آخرش همینجوری ناکام مونده وسط میز
بیچاره نازی که بعد از مدتها که یه روز بهش خوش گذشته بود حالا اینطوری حالش گرفتیده شد