رو کی قسم میخوردی؟!!

دیروز رفته بودم پیش دوستم (محل کارش) و در مورد موضوعی باهم صحبت کردیم و نظر من را در مورد چیزی پرسید و منم آن چیزهایی که میدونستم را بهش گفتم...موقع خدافظی بهم گفت :وای چه خوب شد اومدی خیلی وقت بود که بدجوری این موضوع فکرم را مشغول کرده بود بالاخره یکی رو پیدا کردم که بتونم راحت حرف دلم را بهش بزنم و آرومم کنه ... 

عصری که رسیدم خونه یکی دیگه از دوستام زنگ زد اون دیگه حال و روزش خیلی پریشانتر و بدتر از من بود   ... واسه حرف زدن و آروم کردنش خیلی انرژی صرف کردم!!!!طفلک چه دل پری از نامردیهای روزگار داشت !! 

صبح که اومدم اداره بهش زنگ زدم و حالش رو پرسیدم گفت که با حرفهایی که بهش زده بودم خیلی آرومش کرده بود و چقدر خوبه که دوستی مثل من داره که اینقدر راحت میتونه باهاش درد دل کنه و احساس سبکی میکنه  و اینکه چقدر ما دوتا تو خیلی مسائل با هم همعقیده هستیم ....  

پس چرا من نمیتونم حرف دلم را به کسی بگم و این بغضی که خیلی وقته تو گلوم گیر کرده رو پیش کسی بشکونم؟؟!!! 

چرا من نمیتونم اینقدر راحت از احساساتم حرف بزنم؟ 

حتی اینجا ... 

به من یاد ندادن یا خودم نخواستم  یا نتونستم یاد بگیرم؟! 

.. 

حتی اون مدت کوتاهی که با خدا دوست شده بودم و همه حرفام را بهش میگفتم اما بازم کوتاه بود نتونستم ادامه بدم ... 

.. 

مگه از خواهر نزدیکتر به آدم پیدا میشه؟وقتی میبینی خواهرت اینطوری تو رو میپیچونه فقط واسه اینکه چیزی رو که میخواد از تو بگیره و بعدش... انگار نه انگار که .... 

 

خدایا دلم پره خیلی پره اگه به دادش نرسی میترکه

من و دلتنگیهایم

چقدر دوست داشتم تمام دلتنگی این روزها را  

 

با کسی قسمت میکردم و یا کسی بود برای 

 

 درد دل کردن 

 

 ولی 

 

 افسوس که آنقدر فاصله زیاد شده که گویا  

 

صدایم را  

 

نه تو  

 

میشنوی و  

 

نه هیچ کس دیگر

چرا ...

خذفیده شد!